حسین منزوی...مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایتمرا باران صلا ده تا ببارم بر عطشهایتمرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزممثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت!مرا رودی
بدان و یاریام کن تا درآویزمبه شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایتکمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندر گمکنار سایهی قندیلها در غار رویایتخیالی، وعدهای، وهمی، امیدی، مژدهای، یادیبه هر نامی که خوش داری تو بارم ده به دنیایتاگر باید زنی همچون زنان قصهها باشینه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایتکه من با پاکبازیهای ویس و شور رودابهخوشت میدارم و دیوانگیهای زلیخایت!اگر در من هنوز آلایشی از مار میبینیکمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایتکمک کن مثل ابلیسی که آتشوار میتازدشبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایتکمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشهی گندمرسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت!مرا آن نیمهی
دیگر بدان آن روح
سرگردانکه کامل میشود با نیمهی خود روح تنهایت! بیداد...
ما را در سایت بیداد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chakavakebidado بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 20:33